دست پیچ

دست پیچ

قبل از دوران مجازی شدن عکاسی برای تمرین یکسری فیلم سیاه و سفید با حساسیت ۲۰۰ بود که کارخانه ای نبود معمولا دست ساز بود و با مشقت تولید می شد که بهش میگفتن دست پیچ
دست پیچ

دست پیچ

قبل از دوران مجازی شدن عکاسی برای تمرین یکسری فیلم سیاه و سفید با حساسیت ۲۰۰ بود که کارخانه ای نبود معمولا دست ساز بود و با مشقت تولید می شد که بهش میگفتن دست پیچ

عاقبت ادبیات خوانی

سلام 

جمعه بعد از ظهر اون هفته با ابن مکالمات از خواب بیدار شدم 

حسین - نه زمینش بیشتر از این ها می ارزه 

اونور خط - ..... 

حسین - آره باباش اینا خبر ندارند پسره می خواد ما براش بفروشیم هم یه چیزی گیر خودش بیاد هم گیر ما 

اونور خط - ..... 

حسین - ما که مسئول نیستیم برن تحقیق کنن پسره به ما گفنه این قیمت هم برا اون داره هم برا ما 

اونور خط - ..... 

حسین - حالا این مشتریت واقع پول داره؟ اینطور که پسره گفت دارن میفروشن میرن خارج عجله دارن قیمت پایین هم باشه قبوله

اونورخط - ..... 

حسین - من الان زنگ می زنم 

البته چشم های گرد و از حدقه بیرون زده من را تو مایه های جناب خان یا حتی پلنگ صورتی تصور کنید 

خلاصه به خواست خدا نشد این معامله ولی به حسین می گم تو شاعری یا .... تو طلای المپیاد ادبیات هستی یا .....

اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید

سلام

امروز یکی از وعاظ محترم شهر مهمان شرکت ما بود قرار بود قبل از اذان برای مدیران سخنرانی کند بعد از اذان برای عموم حدود ساعت سخنرانی مدیرقسمت گفت میای بریم

گفتم من جزو مدیران محسوب نمی شوم ولی خیلی خوابم میاد حاضرم بیام اون ته سالن بخوابم خندید گفت باشه بیا


رفتیم و حدود 200 نفر از مدیران میانی و اصلی شرکت حاضر بودند با توجه به مغضوب علیهم بودن من و اینکه همه می دانند 7 سالی هست سمت من ازم دریغ شده حضورم با نگاه های تعجب آمیز بعضی دوستان همراه بود، خلاصه آخر سالن با هماهنگی با مدیر سمعی بصری یک صندلی پیدا کردم، پشت دوربین، مناسب خواب، هنوز خوابم نبرده بود دیدم حدود دوسوم جمعیت خمیازه می کشند و الانه است که بخوابند، از طرفی تا اون لحظه واعظ محترم بدلیل اشتباه در آدرس دادن هنوز نرسیده بود. جایم را به دوستی سپردم رفتم تهویه را با کمک یکی از دوستان روشن کردم آمدم سر جایم و نگاه های سنگین مدیران اداری را بی خیال شدم؛ چشمام تازه داشت گرم می شد که یکی از دوستان با بازو زد پهلوم: "فلانی نیم ساعت شد حاج آقا نیامد ها!کاش حداقل یکی می رفت پشت بلند گو عذر خواهی می کرد!"

خواب آلو بلند شدم، دیدم علی رغم روشن کردن هواساز نصف جمعیت در حال چرت زدن و یا خمیازه کشیدن اند

گفتم من برای خواب آمده بودم اما از حرکت زشت دعوت کننده ها بدم آمد نیم ساعت است مدیران شرکت را اینجا خواسته اند یک عذر خواهی یا توضیح به هیچکس نمی دهند من رفتم دم در هم مراتب اعتراضم را به یک ی از مدعوین که به طورخاصی نگاهم میکرد اعلام کردم.

مدیرمون بعدا اومد گفت تا آخرش هم هیچی نگفتند یکی آمد یک مداحی کرد آخرش گفتند آدرس غلط داده بودیم واعظ گم کرده راه را؛ بعد از نماز نمازخانه مرکزی.

به مدیرمون گفتم شما ها براتون وقت مهم نبود و اسما برای واعظ رفته بودید و گرنه همون موقع که من آمدم باید اعتراضتون را می رساندید و می آمدید تا دفعه بعد اینطور نشود باراول که نبود، اما من که رسما برای خواب آمده بودم اعتراض کردم به این وقت کشی، اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.

عموش شاعره!!!

سلام

ورژن زمان ما:

به حرف من گوش می کنی؟ بله! سرتو تو آبگوشت می کنی؟ !!! دنبال خرگوش می کنی .....

ورژن آقا محسن:

عمو رضا به حرف من گوش بده! جانم عمو.

حالا آبگوشت هم بخور!  !!!

تازه دنبال خرگوش هم بدو


حکمت

سلام

پرده ششم

داخلی  - منزل

مرد با صدای زنگ تلفن ازخواب می پرد  نگاهی به ساعت می کند ساعت 8 است و نیم ساعتی تا اذان مغرب مانده گوشی را که برمی دارد صدای همسرجان را از آنور خط می شنود

-امشب نمی خواهد بیایی خودم می مانم

-ولی من به مسئول بخش قول دادم نمی شه

- خودش آمد اجازه داد، گفت چون هر دو تا تون خانمید امشب بمانید

- ولی صبح با من شرط کرد حتی بعد عمل هم گفت مادرش خیلی نمونه

- خیلی اصرار نکن مادر رامین هم میگه همسرش مریض بوده و نمی تونسته بیاید حالا خوشحال است که این اتفاق افتاده

- ولی تو خودت چی؟ اگر می تونستی بمانی که نمی رفتیم دنبال تعویض بخش

- سخت نگیر خواست خدا بوده

پرده پنجم

داخلی - اتاق 5 بخش جراحی مردان

رامین را روی تخت به اتاق می آورند مادرش هم همراهش می آید اتاق شلوغ است آخر وقت ملاقات است آقا محسن (4 و نیم ساله!) که حالا هوشیاریش کامل شده هنوز نمی تواند صحبت کند ولی چند کلمه ای حاکم از درد و نخوردن آب به زور بر زبان می آورد.

همسرجان - تو برو خونه صبح تا حالا اینجا بودی برو یک ساعت را گیر نمی دهند بابای رامین هم که نیامده کمی استراحت کن هروقت آمد تماس می گیرم بیایی، فعلا من و مادرش هستیم  بعید است بخواهند اذیت کنند.

- باشه ولی یک ساعت بیشتر نشود ها زود زنگ بزن من دیشب را نخوابیدم 1 ساعت بخوابم بس است

پرده چهارم

داخلی - بخش جراحی مردان

دختر به مسئول بخش می گوید پدرش تا عصر می آید

مسئول بخش من و منی میکند -  حالا حتما میاد

- توراهه

مسئول بخش نگاهی پرونده این یکی مریض می کند:

- چرا نمی بریدش بخش اطفال

- مادرش ناخوش است نمی تونه شب بایسته

- خاله ای، عمه ای مادر بزرگی چیزی

- نه همه گرفتارند عمه که نداره، خالش هم بدتراز مادرش، تازه ماه رمضونی کی را اذیت کنیم، خودم وامیستم

- شرط داره مادرش نمی تونه غیر وقت ملاقات بیاد ها! البته برای بعد از عملش تا حدود یک ربع اشکال نداره

- ممنون

مسئول بخش یکی از پرستارها را صدا می زند " آقای .... این دوتا مریض را وقتی آوردند بذار توی یک اتاق یکیشون سنش از مرز بخش اطفال گذشته اون یکی باباش میخواد بیاردش...."

پرده سوم 

داخلی - پذیرش

مرد تند تند بین بخش و پذیرش در حرکت است، می خواهد مجوز بگیرد؛ 

مسئول پذیرش - بخش اطفال صبح ها تا دم غروب مردها می توانند بمانند ولی شب حتما باید یک خانم همراه کودک باشد

- ولی مادرش مریض است شاید حداکثر یکی، دو ساعت بتواند بماند

- خوب برید بخش های دیگه مثلا جراحی مردان

- خوبه برادرش را هم بردیم همانجا اون روز بخش اطفال جا نداشت!

- اما  الان باید برید از مسئول بخش اجازه بگیرید

پرده دوم

داخلی - پذیرش

- زن دایی، میگه رامین سنش از بخش اطفال بیشتره باید بره جراحی مردان

- خو بره مگه چیزه. چه فرقی داره

- آخه اونوقت شب نمی تونی پیشش باشی

- خو پرستار داره! ناره!

- چرا ولی پرستارها که نمی تونند به همه برسند مگه چند تا پرستار داره تازه رامین خجالتی است و این عمل براش سخت میشه ممکن براش اتفاقی بیفته

- خو ببرش یه جادیگه دکترش گفته امروز بستریش کنین.

- آخه بخش داخلی مردان هم تختاش پره فقط بخش  جراحی مردان جا داره

- خدا خیرت بده یک کاریش بکن برو بگو باباش میاد خدا تا اونوقت بزرگه

پرده اول

خارجی - درب یک منزل غیر شهری

مرد(روی ویلچر نشسته)رو به همسرش:-  شما ای رو ببر خدا بزرگه کاری به این مراسم ها نداشته باش اگه سر وقت عمل نشه دکترش گفت مشکل پیدا میکنه ها

- خدا خیرت بده مرد ولی چه جوری ببرمش تو خودت زمین گیری کاش لاقل یکی بود از تو مراقبت کنه

- تو نگران من نباش امروز فامیل و آشنا به خاطر این مصیبت اطراف زیاده یکی شون میاد پیش من باقی بچه ها را هم بذار؛ برو خونه خواهرم، دختراش نمیان می مونن، برات کمکند

- توکل بر خدا عمل قبلیش که بخیر گذشت خدا این دفعه را خودش کمک کنه

دریا دل و خط شکن


سلام

دیشب مصلی دانشگاه تهران جای همه اون هایی که نبودند خالی بود 40 ماه نورانی 40 دستگیر دست بسته 40 پاره نور

شب خوشی بود شبی پر از مردانگی و مقاومت شبی پر از ماه

اندر فواید کمبود فشار آب

سلام

یکی از فواید کمبود فشار آب اینه که الان بجز نماز ظهر و عصر که در اداره به جماعت می خوانم، نمازهای مغرب و عشا را هم در مسجد محل به جماعت می خوانم. همچنین تازه فهمیدم زندگی با چند دبه آب در روز در خرمشهر یعنی چه. تازه یاد گرفتم چه جوری آب کمتری مصرف کنم تازه فهمیدم آب یعنی چه؟

پنجشنبه بعد از نماز دارم با آقا محسن برمی گردم هوای نسبتا گرم کوچه باریک و پر پیچ و خم و پرچم های قلمکار رنگ و رورفته قدیمی مراسم شروع شعبان همراه با صدای چلق چلق کولر و بوی نمناکی همراه با قرمه سبزی یکهو بیست سال بردم به عقب یک روز توی راه رسیدن به حرم آقا امام رضا تو کوچه پس کوچه های بازار های هنوز خراب نشده اطراف حرم  اینم یکی از فواید کمبود فشار آب.


پی نوشت : برای مطلب قبلی داشتم دنبال عکس می گشتم فهمیدم چقدر خرمشهر مظلوم است

ممد نبودی ببینی

سلام

هنوز چند تا از یادداشت های قبلی مانده که منتشر نکرده ام بعضی به دلیل استناد های ناقص و بعضی به دلایل دیگر اما اومدم بنویسم که هستم و امروز که روز آزاد سازی شهر خداست یکی از روزهایی است که همیشه حالم خوشه این چند وقت مطالب زیادی را به عنوان انتشار در ذهن گذروندم کمی وقت و البته مشکل امکانات از دلایل عدم انتشارشون بوده و البته بعضی وقتها هم انگار با مرور ذهنی احساس انتشار عمومی شون را از دست داده اند.

زادروز و نمایشگاه کتاب!

سلام

با توجه به افتتاح هر ساله نمایشگاه کتاب در زادروزم این متن را در زمینه ادبیات منتشر می کنم.

داشتم در مورد ادبیات و تغییرات آن در طول زمان فکر می کردم با این تم فکر کردم اگر می خواستم متنی برای تعریف زادروز خودم  با ادبیات دوره های مختلف بنویسم چه می شد 

ادامه مطلب ...

زادروز

سلام

دیروز پانزدهم اردیبهشت زادروز من بود از مادر عزیزم پدر عزیزم و همسرجان که دیروز را برام جشن گرفتند سپاس گذارم بخصوص از مادرم و پدرم که مرا به عرصه وجود آوردند. همسرجان هم یک شیرینی(کیک) زادروز تدارک دیده بودند خوشمزه و زیبا عکس اختصاصی ازش نگرفتم ولی اگر در عکس هایی که گرفتم پیداش کردم میگذارم.

تشکرم از همه، از آخدایی که از عوالم قبلی تا این عالم هدایتم کرد خلقم کرد و به وجود آوردم، از امام رئوف از مادر مهربانی ها از رسول پاکی و عظمت، از امیر قلعه اسلام، از هوای بهاری آبادان که در آن متولد شدم، از همه آشنایانی که آنروزها در اهواز و آبادان و اصفهان و تهران و مازنداران برای زاده شدنم خوشحال شدند، از مادربزرگهای عزیزم، از پدر بزرگ هایم، .... ادامه مطلب ...

این هم یک روش تربیت فرزند

سلام

یا کریم آمد لب بالکن پشت شیشه محافظ تخم گذاشت شب عیدی در اثر کنجکاوی بچه ها و البته باد! تخمش افتاد و شکست. بعد از اینکه در بالکن برای گل های همسر جان طبقه زدم در یک سر شب تا آخر شب  که خانه نبودیم خانه ساخته بود و 2 تا هم تخم گذاشت. همسرجان ناراحت بود می گفت اینها اینجان، هر دفعه می خواهم برم بالکن یا گل آب بدم می پرند تو دلم اذیت میشم بفرستیمشون برن. خلاصه با اصرار قرار شد تا پریدن فرزندشان اینجا مستاجر باشند. چه مستاجرهایی! همیشه پدر یا مادر بالا سر این لانه بودند ومراقب تخم ها.

بعد سه یا چهار هفته یکیش جوجه شد و دومی هدر رفت حالا که این جوجه هه تره تره بزرگ شده و برای خودش داره زندگی می کنه این مستاجرها خونه و بچه را به امان خدا رها کرده اند و رفته اند فقط گاهی برای تغذیه می آیند. جالبتر اینکه دوباره یک تخم گذاشته اند و این فرزند جدید وظیفه نگه داری این تخم را بعهده دارد.

اینم یجور تربیت فرزند است نه به این بی نمکی نه به شوری بعضی مردم این زمانه که بچه تا 20 سالگی نمیفهمه اطرافش چی میگذره.